انسانیت بالاترین دارایی است...



گذر زمان

بزرگترین داروی برای تسکین دردها و غم هاست.

واقعیت اینه که انسان به مرور زمان فراموش میکنه

به مرور زمان بیشتر فکر میکنه.

به مرور زمان متوجه اشتباهاتش میشه

به‌مرور زمان میگه خدایا ببخش که اینهمه اصرار میکردم دو الان ممنونم که به خواهش من اهمیت ندادی

به مرور زمان به خودش میگه خوبه که نشد

به مرور زمان آدم ها را به حال خودشون رها میکنه

به مرور زمان دردها ومسبب دردها را باهم کنار میزاره

فقط میتونم بگم خدایا شکرت . 



امروز پنجمین روز از سال ۹۸ است به نظرم امسال سال خوبی هست و حسی بهم میگه تغییرات بزرگی قراره در زندگی من رخ بدهد

به نظرم انسان باید برای خودش زندگی کند و هرگز زندگی خودش را با دیگران مقایسه نکند.

به نظرم انسان همیشه باید کار درست را انجام بدهد تحت هر شرایطی که هست.

انسان باید همه حرفها را بشنود اما فقط خوبهایش را نگه دارد و بد ها را دور بریزد

واقعیت اینه که زندگی  یک فرصت کوتاه  است و بهتر است که انسان خوبیهایش بیش از بدیهایش باشد.


فردای فرداها آمد و ما ز یکدیگر جداشدیمآفتاب عشقت غروب نمود و من همچنان بیهوده ترانه عشق میخوانم ،برای عشقی که حرمتها را شکست و میدانم وقتی حرمتها شکست دیگر نباید ادامه داد و من نیز این ارتباط راادامه ندادم چون زندگی بدون حرمت برایم بی اهمیت است  چون طاقت شنیدن سخن درشت از انسانی را که دوستش دارم را ندارم  و بی حرمتی براییم  نیتی خاطر میآورد و وقتی نیتی داشته باشم نمیتوانم عشق بورزم ،محبت نمایم و دوست داشته باشم

چون هربار از خودم میپرسم مگر میشود شخصی را دوست بداری و گاهن به او بی حرمتی نمایی؟؟؟



این مطلب را در سایت یکی از دوستان گرامی مشاهده کردم و کپی کردم  امیدوارم از عمل من ناراخ=حت نشوند.

پنجره چشمانش را می بندد ، سنگ خود را بر آب می زند


و از دور صدای شکستن دلی می آید.خورشید می رود ،


گلی پر پر می شود و صدای پایی که در حال دور شدن


است نگاه آیینه بر در خشکیده ، گل شمعدانی در خواب


است ، ساعت خسته از شمارش دقایق بر گذر عمر خود


می گرید. عشقی قدیمی و کهنه در سینه جان می گیرد


.قطره ای اشک بر روی گونه می غلطد ؛ صدای خنده ای


می آید دستانی در دست ، دوشادوش در حال حرکت


؛ناگهان اتفاقی تکراری و صدای شکستن دلی و صدای دور


شدن پایی و ماه می آید.



سلام به خودم که فقط خودم میدانم که کی هستم

من هیچ وقت نتونستم جلوی یکنفر بایستم و باهاش دعوا کنم یا بحث کنم .فقط تنها کاری که میکردم این بوده که بغض  میکنم و میام خانه و شروع میکنم به نوشتن روی کاغذ تا تخلیه بشم

الانم داخل این وبلاگ از ناراحتی های درونم نوشتم و در نوشتن نیز آسوده خاطرم چون اینجا هیشکی نیست که منا بشناسد و

من یک زمانی وقتی  از شخصی که دوستش داشتم ناراحت میشدم می آمدم به این وبلاگ و برایش یک کامنت یا نظر می گذاشتم و او نیز جواب میداد من همیشه فکر میکردم او همیشه با من صادق است و روی حرف ها و صحبت هایش برای خودم آینده میساختم‌ او برای من حرف های قشنگی میزد و من نیز آنها را باور میکردم او به من میگفت هرجای دنیا بروی با تو می آیم.او به من میگفت کارگری میکنم و مخارج تحقق آرزویت را تامین میکنم او بمن میگفت خدایا هر آنچه از عمر هست برجای بستان و به عمر ریحانم بیفزا.من همیشه پیش خودم فکر میکردم ما بهترین زوج دنیا میشیم  اما رفته رفته که پیش میرفت می دیدم هیچ تلاشی برای آماده کردن مقدمات یک زندگی را نمیکنه نمیدونم چرا ؟چرا هیچ وقت دنبال داشتن شغل نبود؟و این برای او یک ویژگی بسیار بد و منفی بود؛یه اخلاقی داشت که هیچ تلاشی برای ساخت آینده نمی کرد و تن به این جمله داده بود که میگه هرچه پیش آید خوش آید.شاید هفت سال پیش من این مساعل را متوجه نمی شدم و بر اساس احساسات تصمیم میگرفتم اما خانواده من این مساعل را نمی توانستند بپذیرند گرچه خانواده ام نیز به او فرصت داده بودند ولی او تلاشی نمی کرد تا اینکه با ورود خانواده ام بساط جدایی ما چیده شد و سیم کارتهای من سوخته شد و من با چشمان پر اشک به خانه آمدم و او برای اشکهای آن روز من،در حالی که تا آن روز من در تمام عمرم جلوی هیشکی گریه نکرده بودم ،حتی ذره ای ارزش قاعل نشدتا چند روز بعد که به این وبلاگ سر زدم و دیدم این وبلاگ را با تمام کامنتهایش حذف کرده خیلی ناراحت شدم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی این برای من یعنی پایان یعنی دیگه دوست ندارم بمن پیام بدهی .برایم درد داشت.غرورم  را  حفظ کردم و با درونی آشفته و بیرونی پر درد هشت سال منتظر ماندم هشت سال حرف یک روز حرف دو روز نیست که یک نفر که حتی سراغم را نگرفت حتی نیامد دنبالم و فقط بهانه و بهانه پشت سرهم میآورد،بمانی و دوستش داشته باشی،.اینهایی که می نویسم بغضهای من است و دردهای پشت نقابم است‌

از آخرین باری که دیدمش تا الان‌ یک طرف سرم موهایم سپید شده‌ است واقعا درد داره که یک نفر را ببینی که‌ خودش را درگیر یک باتلاق لجن کرده و خودشم راضیه و تو‌دوستش‌داشته باشی و به خودت حکم میکنی که نبودت برای او بهتر است تا بودنت چون بودنت هیچ وقت نتونست روی او تاثیر بگذارد یا چیزی را تغییر بدهد.شاید هفت سال پیش با گلایه رفتم اما الان میدانم رفتم بهتر است ،او دوست دارد در شهرش بماند،دوست دارد روی زمین کار کند،دوست دارد زندگی بی آلایشی در کنار اقوامش داشته باشد،چرا من باید او را به شهر بکشانم؟ چرا مجبورش کنم شغلی را انتخاب کند که دوست ندارد؟؟؟من میتوانم از علاقه او نسبت به خودم سواستفاده کنم و خودم و او را به خواسته ای که من میخواهم ،برسانم اما آیا این خودخواهی است یا عشق؟من در تمام این هشت سال هیچ چیزی را به او تحمیل نکردم،او میبایست خودش انتخاب میکرد،و تمام این قهرها به این خاطر بود که من می نشستم منتظر تا او انتخاب کنداو  همیشه جدایی را انتخاب میکند و من اعتراض و شکایت نمیکنم و فقط میتوانم بپذیرم و تحمل کنم ،من همیشه دوست داشتم با شخصی زندگیم را آغاز کنم که برای یکدیگر احترام بسیار ویژه ای قاعل شویم و متاسفانه این احترام بینمتان برهم خورده ،گاهی از توهینی که بهش میکردم به قدر ناراحت میشدم که تا چند روز خودم را سرزنش میکردم و غمگین بودم اما او همیشه با رفتار و گفتار ناپسندش ،خودش را به درجه ای می رساند که مرا مجبور میکرد به او توهین کنم،درحالیکه همیشه قشنگترین الفاظ را برای او همیشه کنار می گذاشتم تا فرصتش برسد و به او بگویم ‌‌،،،،حیف اون جملات و واژه ها که هرگز مجال گفتنش پیش نیامد.حال خووب میدانم با رفتنم او آسوده در روستای خودش و به شغل خودش میپردازد و فقط از یک چیز ناراحتم و خودم را بسیار سرزنش میکنم و آن نیز پذیرفتن پیشنهاد شروع مجدد دوستمان در سال ۹۵ است من اشتباه کردم.،الان حتما باید بروم چون رفتن من اونا به آرزوهایش می رساند او در نبود من بیشتر آرامش دارد  با رفتنم و نبودم‌،او در شهرش میماند و به شغل مورد علاقه اش میپردازد و در کنار اقوامش میماند و با انسانهایی که دوستشان دارد زندگی میکند .

آرزو دارم  آرامش خودش را بیابد و بتواند درست و عاقلانه تصمیم بگیرد

این وبلاگ را ساختم‌چون هفت همیشه بهش سر زدم و همیشه پیام میداد "این وبلاگ حذف یا تغییر آدرس یا از دسترس خارج شده" و من از این پیام رنج میبردم

این آخرین پست من بود.

خداوندا به ما آرامشی ده تا بپذیریم هرآنچه را نمیتوانیم تغییر دهیم.و دلیری ده تا تغییر دهیم هرآنچه را قادر به تغییرآن‌ هستم.     د  داشتم  س ز


سلام به خودم که فقط خودم میدانم که کی هستم

من هیچ وقت نتونستم جلوی یکنفر بایستم و باهاش دعوا کنم یا بحث کنم .فقط تنها کاری که میکردم این بوده که بغض  میکنم و میام خانه و شروع میکنم به نوشتن روی کاغذ تا تخلیه بشم

الانم داخل این وبلاگ از ناراحتی های درونم نوشتم و در نوشتن نیز آسوده خاطرم چون اینجا هیشکی نیست که منا بشناسد و

من یک زمانی وقتی  از شخصی که دوستش داشتم ناراحت میشدم می آمدم به این وبلاگ و برایش یک کامنت یا نظر می گذاشتم و او نیز جواب میداد من همیشه فکر میکردم او همیشه با من صادق است و روی حرف ها و صحبت هایش برای خودم آینده میساختم‌ او برای من حرف های قشنگی میزد و من نیز آنها را باور میکردم او به من میگفت هرجای دنیا بروی با تو می آیم.او به من میگفت کارگری میکنم و مخارج تحقق آرزویت را تامین میکنم او بمن میگفت خدایا هر آنچه از عمر هست برجای بستان و به عمر ریحانم بیفزا.من همیشه پیش خودم فکر میکردم ما بهترین زوج دنیا میشیم  اما رفته رفته که پیش میرفت می دیدم هیچ تلاشی برای آماده کردن مقدمات یک زندگی را نمیکنه نمیدونم چرا ؟چرا هیچ وقت دنبال داشتن شغل نبود؟و این برای او یک ویژگی بسیار بد و منفی بود؛یه اخلاقی داشت که هیچ تلاشی برای ساخت آینده نمی کرد و تن به این جمله داده بود که میگه هرچه پیش آید خوش آید.شاید هفت سال پیش من این مساعل را متوجه نمی شدم و بر اساس احساسات تصمیم میگرفتم اما خانواده من این مساعل را نمی توانستند بپذیرند گرچه خانواده ام نیز به او فرصت داده بودند ولی او تلاشی نمی کرد تا اینکه با ورود خانواده ام بساط جدایی ما چیده شد و سیم کارتهای من سوخته شد و من با چشمان پر اشک به خانه آمدم و او برای اشکهای آن روز من،در حالی که تا آن روز من در تمام عمرم جلوی هیشکی گریه نکرده بودم ،حتی ذره ای ارزش قاعل نشدتا چند روز بعد که به این وبلاگ سر زدم و دیدم این وبلاگ را با تمام کامنتهایش حذف کرده خیلی ناراحت شدم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی این برای من یعنی پایان یعنی دیگه دوست ندارم بمن پیام بدهی .برایم درد داشت.غرورم  را  حفظ کردم و با درونی آشفته و بیرونی پر درد هشت سال منتظر ماندم هشت سال حرف یک روز حرف دو روز نیست که یک نفر که حتی سراغم را نگرفت حتی نیامد دنبالم و فقط بهانه و بهانه پشت سرهم میآورد،بمانی و دوستش داشته باشی،.اینهایی که می نویسم بغضهای من است و دردهای پشت نقابم است‌

از آخرین باری که دیدمش تا الان‌ یک طرف سرم موهایم سپید شده‌ است واقعا درد داره که یک نفر را ببینی که‌ خودش را درگیر یک باتلاق لجن کرده و خودشم راضیه و تو‌دوستش‌داشته باشی و به خودت حکم میکنی که نبودت برای او بهتر است تا بودنت چون بودنت هیچ وقت نتونست روی او تاثیر بگذارد یا چیزی را تغییر بدهد.شاید هفت سال پیش با گلایه رفتم اما الان میدانم رفتم بهتر است ،او دوست دارد در شهرش بماند،دوست دارد روی زمین کار کند،دوست دارد زندگی بی آلایشی در کنار اقوامش داشته باشد،چرا من باید او را به شهر بکشانم؟ چرا مجبورش کنم شغلی را انتخاب کند که دوست ندارد؟؟؟من میتوانم از علاقه او نسبت به خودم سواستفاده کنم و خودم و او را به خواسته ای که من میخواهم ،برسانم اما آیا این خودخواهی است یا عشق؟من در تمام این هشت سال هیچ چیزی را به او تحمیل نکردم،او میبایست خودش انتخاب میکرد،و تمام این قهرها به این خاطر بود که من می نشستم منتظر تا او انتخاب کنداو  همیشه جدایی را انتخاب میکند و من اعتراض و شکایت نمیکنم و فقط میتوانم بپذیرم و تحمل کنم ،من همیشه دوست داشتم با شخصی زندگیم را آغاز کنم که برای یکدیگر احترام بسیار ویژه ای قاعل شویم و متاسفانه این احترام بینمتان برهم خورده ،گاهی از توهینی که بهش میکردم به قدر ناراحت میشدم که تا چند روز خودم را سرزنش میکردم و غمگین بودم اما او همیشه با رفتار و گفتار ناپسندش ،خودش را به درجه ای می رساند که مرا مجبور میکرد به او توهین کنم،درحالیکه همیشه قشنگترین الفاظ را برای او همیشه کنار می گذاشتم تا فرصتش برسد و به او بگویم ‌‌،،،،حیف اون جملات و واژه ها که هرگز مجال گفتنش پیش نیامد.حال خووب میدانم با رفتنم او آسوده در روستای خودش و به شغل خودش میپردازد و فقط از یک چیز ناراحتم و خودم را بسیار سرزنش میکنم و آن نیز پذیرفتن پیشنهاد شروع مجدد دوستمان در سال ۹۵ است من اشتباه کردم.،الان حتما باید بروم چون رفتن من اونا به آرزوهایش می رساند او در نبود من بیشتر آرامش دارد  با رفتنم و نبودم‌،او در شهرش میماند و به شغل مورد علاقه اش میپردازد و در کنار اقوامش میماند و با انسانهایی که دوستشان دارد زندگی میکند .

آرزو دارم  آرامش خودش را بیابد و بتواند درست و عاقلانه تصمیم بگیرد

این وبلاگ را ساختم‌چون هفت همیشه بهش سر زدم و همیشه پیام میداد "این وبلاگ حذف یا تغییر آدرس یا از دسترس خارج شده" و من از این پیام رنج میبردم


خداوندا به ما آرامشی ده تا بپذیریم هرآنچه را نمیتوانیم تغییر دهیم.و دلیری ده تا تغییر دهیم هرآنچه را قادر به تغییرآن‌ هستم.     د  داشتم  س ز


من تا حالا توو زندگیم عاشق نشدم ولی بوده فردی که درون خودم بهش احساس داشته باشم و همین یه احساس وفاداری خ ا صی برام ایجاد میکنه ،ولی اونم تا امتحانش نکنم و نوع رفتار و برخوردش را نبینم  باهاش هیچ وقت  صحبت نمیکنم  چون به نظرم  بانووی خوب ،گل،ماه  و اصلا فرشته پاک و معصوم لیاقتش زیاده و خود خدا هم پشتیبانش هستبه نظرم هر بانویی که احساس کرد که پاک و نجیبه نباید دنبال شخصی بگردد چون اوون آدمی که برایش این ویژگی ها ارزش داشته باشد خودش میاد سراغش و پیداش میکنه.

بابام همیشه میگه

یه دختر دارم شاه نداره.

صورتی دارد ماه ندارد.

به کس، کسونش  نمیدم

به راه دورش نمیدم.

به کسی میدم که کس باشه

پیرهن تنش اطلس باشه

شاه میاد با لشکرش

سپاهیاش دور و ورش

آیا بدم؟،،،آیا ندم


وقتی تولدت نزدیک باشه ،همون روز میشه ،روز معلم و تمام دانشگاه هایی که تدریس میکنی دعوتت میکنه واسه جشن روز معلم ،دوعت میشه واسه افطار ،دوستت دعوتت میکنه جشن عقدش و و و و  همه و همه دست به دست هم میدهند که اون روز را برای تو  بسازتد و اعلام میکنند یه اردیبهشتی ماهه،عشقه،جوونه ،گله تازه اگه اسمش با ر ر ر ر ر ر  شروع بشه که دیگه قابل وصف نیست.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هستی مقدم بر ارگاسم! پزشکی نوین فریدنگاشت کانون آگهی و تبلیغاتی نصرت ارز ديجيتال پرسه آقای مهندس گروه تلگرام - گروه - گروه یاب - لینک یاب - لینکدونی - تبلیغ لینک تلگرام شالین استایل | جذاب دیده می شوید | خرید گن لاغری